مطالب کاربران فوریکا

حکایت زیبای ضرب المثل دعوا سر لحاف ملا بود

در يك شب زمستاني سرد ، ملا در رختخواش خوابيده بود كه ناگهان صداي هیاهو و غوغایی از كوچه بلند شد .زن ملا به او گفت كه بيرون برود و ببيند كه چه خبر است .ملا گفت : به ما چه ، بگير بخواب. زنش گفت : يعني چه كه به ما چه ؟ پس همسايگي به چه درد مي خورد .   سرو صدا ادامه يافت و ملا كه مي دانست بگو مگو كردن با زنش فايده اي ندارد . با بي ميلي لحاف را روي خودش انداخت و به كوچه ...

داستانک پندآموز رنج یا موهبت

آهنگری با وجود رنجهای گوناگون و بیماری اش باتمام وجودش به خدا عشق می ورزید. روزری یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت،از او پرسید:تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، را دوست داشته باشی؟   آهنگر سر به زیر اورد و گفت: وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم،یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم.سپس آنرا روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل ...

گلچینی از اشعار زیبای بزرگان درباره دوست

خانه ی دوست کجاست؟در فلق بود که پرسید سواراسمان مکثی کردرهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشیدوبه انگشت نشان داد سپیداری و گفتنرسیده به درختکوچه باغی است که از خواب خدا سبز از تر استودر آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت ابی استمی روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ ،سربه در می اردپس به سمت گل تنهایی می پیچیدو قدم مانده به گلپای فواره ی جاوید اساطیر ...

داستان کوتاه و آموزنده شرط ازدواج

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر یک کشاورز بود. مرد کشاورز به او گفت: «برو در آن گوشه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می‌کنم. اگر توانستی دم یکی از این گاوها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.» مرد قبول کرد. اولین در طویله که بزرگترین در هم بود باز شد. باور کردنی نبود، بزرگترین و خشمگین‌ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود بیرون آمد. گاو با سم به ...

حکایتی از امام حسین

احسان و بخشش روزى باديه نشينى نزد امام حسينعليه السلام آمد و گفت: روزى از جدت ، رسول خدا صلى اللهعليه و آله و سلم شنيدم كه فرمود: حاجات خود را يا از عرب شريف و يا مولاى كريم ويا حامل قرآن و يا شخص گشاده رو بخواهيد. و شما عرب بوده و كرامت سيرت شما و قرآنبين شما نازل شده است و پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه هرگاهبخواهيم به او نظر كنيم ، به حسن و حسين ...

داستان پندآموز استخون لای زخم گذاشتن

روزی قصابی زمانی که داشت با ساطور گوسفندی را شقه می کرد یک استخوان ریزه از دم ساطور پرید و به چشمش رفت و درد گرفت.   قصاب دست گذاشت روی چشمش و فورا” دوید و خودش را به مطب چشم پزشکی رسانید چشم پزشک، چشم قصاب را معاینه کرد و فهمید که یک ریزه استخوان در آن است ولی استخوان را در نیاورد و چشم قصاب را دوا زد و آن را بست و گفت: چیزی نیست خوب می شود فردا هم بیائید ...

داستان زیبای هیس های مادر بزرگ جون

مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندانش، آب نبات قیچی را می مکید گفت : آره مادر ، ُنه ساله بودم که شوهرم دادند، از مکتب که اومدم ، دیدم خونه مون شلوغه مامانِ خدابیامرزم همون تو هشتی دو تا وشگون ریز از لپ هام گرفت تا گل بندازه. تا اومدم گریه کنم گفت: هیس، خواستگار آمده.   خواستگار ، حاج احمد آقا ، خدا بیامرز چهل و دو سالش بود و من ُنه سالم. گفتم : من از این آقا می ...

حکایت کوتاه و خواندنی بهلول و آب انگور

روزی یکی از دوستان بهلول رو به او کرد وگفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟….   بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو ...

شعر ماه محرم

محرم بهترین ماه     از زمین تا آسمان آه است می دانی چرا؟ یک قیامت گریه در راه است می دانی چرا؟   بر سر هر نیزه خورشیدی ست یک ماه تمام بر سر هر نیزه یک ماه است می دانی چرا؟   اشهد ان لا...شهادت اشهد ان لا ...شهید محشر الله الله است می دانی چرا؟   یک بغل باران الله الصمد آورده ام نوبهار قل هوالله است می دانی چرا؟   راه عقل ازآن طرف راه جنون از این ...

شعر درمورد امام حسین

شعر ( آخر شده ماه حسین من میزبان گم کرده ام )   ای ساربان آهسته ران آرام جان گم کرده ام آخر شده ماه حسین من میزبان گم کرده ام   در میکده بودم ولی بیرون شدم چون غافلین ای وای ازین بی حاصلی عمر جوان گم کرده ام   پایان رسد شام سیه آید حبیب من ز ره اما خدا حالم ببین من مهربان گم کرده ام   ای وای ازین غوغای دل از دلبرم هستم خجل وقت سفر ماندم به گل من کاروان ...

شعر کربلا

دستي ز غيب قافيه را كربلا گذاشت   با اشك هاش دفتر خود را نمور كرد در خود تمام مرثيه ها را مرور كرد ذهنش ز روضه هاي مجسم عبور كرد شاعر بساط سينه زدن را كه جور كرد   احساس كرد از همه عالم جدا شده ست در بيت هاش مجلس ماتم به پا شده ست   در اوج روضه خوب دلش را كه غم گرفت وقتي كه ميزو دفتر و خودكار دم گرفت وقتش رسيده بود به دستش قلم گرفت مثل هميشه رخصتي از ...

شعر محرم

سلام من به محرم   ســـلام مــن بــه مـحـرم، مـحـرم گــــل زهــرا   بـه لطـمه هـای ملائـک بـه مــاتـم گــل زهـرا     سـلام مـن بـه مـحـرم بـه تشنـگی عـجـیـبـش   بـه بـوی سیـب زمـینِ غـم و حـسین غریـبش     سلام من بـه محـرم بـه غصـه و غــم مـهـدی   به چشم کاسه ی خون وبه شال ماتم مـهـدی     سـلام من بــه مـحـرم بـه کـربـلا و ...