مطالب کاربران فوریکا

مسابقه‌ی قورباغه‌ها

مسابقه‌ی قورباغه‌ها روزی گروهی از قورباغه های کوچک تصمیم گرفتند که با هم مسابقه دو بدهند. هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود. جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند و مسابقه شروع شد. کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچکی بتوانند به نوک برج برسند. از بین جمعیت جمله هایی این چنینی شنیده می شد: «اوه، عجب ...

شتر گم شده

شتر گم شده مردی شترش را گم کرده بود. سوگند خورد که اگر شترش را پیدا کند آن را به یک درهم بفروشد. پس از مدتی شتر پیدا شد. صاحب شتر برای این که به سوگندش عمل کرده باشد، گربه ای را به گردن شتر بست و آن را به بازار برد و برای فروش عرضه کرد. شخصی برای خرید پیش آمد و گفت: شتر را به چه قیمتی می فروشی؟ گفت: یک درهم، مشتری که دید قیمت ارزان است، فوری یک درهم به مرد داد که ...

حکایت سقراط و مرد دلخور

حکایت سقراط و مرد دلخور روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و بود. علت ناراحتی اش را پرسید. شخص پاسخ داد :   در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم. سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟ مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است. سقراط پرسید : اگر در ...

بنی آدم اعضای یکدیگرند...

بنی آدم اعضای یکدیگرند... معلم تازه کاری اسم دانش آموز را صدا کرد، دانش آموز پای تخته رفت. معلم گفت: شعر بنی آدم را بخون. دانش آموز شروع کرد به خواندن: بنی آدم اعضای یکدیگرند/ که در آفرینش زیک گوهرند چو عضوی به درد آورد روزگار/ دگر عضوها را نماند قرار به اینجا که رسید مکث کرد. معلم گفت: بقیه اش را بخوان. دانش آموز: یادم نمی آید. معلم: یعنی چی؟ این شعر ساده را هم ...

باران رحمت

باران رحمت باز هم مکه در خشکسالی فرو رفته بود. قریش سراغ بزرگ خویش را می گرفت. به ابوطالب گفتند دعایی کن تا باران بیاید. دیدند ابوطالب دست پسر خردسالی را گرفت و رفت کنار کعبه، آن پسر نامش محمد بود. پسرک هنوز شش سال نداشت و تازه مادرش را از دست داده بود. ابوطالب دستانش را به سوی آسمان گرفت و گفت: "خدایا به حق این پسر، باران و رحمتت را بر ما نازل کن..." حتی یک دانه ...

حجرالاسود

حجرالاسود برای بازسازی کعبه سنگ جمع می کردند، هر قبیله جدا. پایه های کعبه که بالا رفت، رسیدند به جایگاه رکن یعنی حجرالاسود. بحث و جدل آغاز شد. - ما بر همه شما مقدم تر هستیم، ثروت ما برا ی عرب مثال زدنی است، پس روشن است که ما این کار را می کنیم. - اجازه بدهید، این را همه می دانند که ما قوی ترین قبیله ی قریش هستیم پس سزاوار است که ما سنگ را برجای خود قرار دهیم. - ...

بزرگترین حکمت استاد

بزرگترین حکمت روزی سقراط در کنار دریا راه می رفت که نوجوانی نزد او آمد و گفت: "استاد! می شود در یک جمله به من بگویید بزرگترین حکمت چیست ؟" سقراط از نوجوان خواست وارد آب بشود. نوجوان این کار را کرد. سقراط با حرکتی سریع، سر نوجوان را زیر آب برد و همان جا نگه داشت،طوری که نوجوان شروع به دست و پا زدن کرد. سقراط سر او را مدتی زیر آب نگه داشت و سپس رهایش کرد. نوجوان ...

من و بادبادک‌ها

من و بادبادک‌ها بادبادک ها، بر فراز ِآسمان در پروازند. نخی آن ها را به اوج می برد.من و بادبادک ها با هم عهدی بسته ایم. من به آن ها نخ می دهم و آن ها سلام من را به آسمان می رسانند.گاهی نگران آن ها می شوم که چه طور تک و تنها تا نزدیک ابرها می روند و برمی گردند. تا امروز بادبادک های زیادی را به آسمان فرستاده ام، چندتا از آن ها به سیم های برق گرفتار شدند و همان جا ...

گناه در محضر خدا

یكى از صالحین به فرزند خود گفت : مرا بتو حاجتى است . پسر گفت : هر چه بفرمائى اطاعت مى كنم . پدر گفت : شب كه به منزل مى آیى هر چه از هنگام خارج شدن از منزل گفته و انجام داده اى برایم نقل كن . پسر قبول كرد. شب كه آمد شروع به نقل كرد، تا رسید به حرفهاى زشتى كه زده بود و كارهاى ناروائى كه انجام داده بود، از پدر خجالت كشید كه بگوید. دست پدر را بوسید و گریه كرد و گفت : اى پدر ...

غذا در کنار پیامبر (ص)

غذا در کنار پیامبر (ص) ناهار با دیگر اصحاب خانه شان مهمان بودیم. کنار ما نشسته بود و باهم غذا می خوردیم. در همین حین، مرد فقیر وعلیلی که نمی توانست درست راه برود در چارچوب در ظاهر شد. همه منتظر بودیم ببینیم کجا می خواهد بنشیند، آخر نمی توانست خوب روی زمین بنشیند. بلند شد، دستش را گرفت. آورد کنار خودش، بعد هم لقمه ای گرفت و ... بسم الله... باهم که غذا می خوردیم ، ...

یک سنجاق قفلی نامریی

یک سنجاق قفلی نامریی دیروز عصر تلویزیون نگاه می کردم. یادم افتاد که همین برنامه را خیلی سال پیش دیده بودم. از خودم پرسیدم، خیلی سال پیش کی بود؟ اگر دور است، پس چرا من فکر می کنم این همه نزدیک است؟ فردا هم که برسد، فکر می کنم چه قدر زود رسید و کی دیروز تمام شد. در فاصله یک چشم به هم زدن همه چیز می گذرد. بعد فکر کردم انگار همه ی زمان ها به هم با یک سنجاق قفلی ...

پیرمرد زیرک

پیرمرد زیرک یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسربچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی که در خیابان افتاده بود را شوت می کردند و سروصداى عجیبی راه می انداختند. این کار هر ...