کودک در کار زبان آموزی با تکالیف سنگینی روبرو است. کودک باید بر تمام سطوح زبان تسلط یابد. به این معنی که نه تنها باید اصوات گفتار را فرا گیرد، بلکه باید یاد بگیرد. چگونه با ترکیب آنها هزاران ...
حکایت آن درخت در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیر مردی خوب بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند. عابد بر ابلیس ...
اگر كودكتان مقابل حرفها و دستورهايتان پاسخ دهد نه، نميخواهم، نميكنم و ... نشاندهنده اين است كه دستورات شما براي كودك خستهكننده است و او خواهان استقلال بيشتري ...
بهلول و داستانهای کوتاه خواندنی بهلول و داروغه دو همسایه باهم دعوا کرده نزد داروغه آمدند . داروغه علت دعوا را از آن دو سوال کرد وهر کدام از آنها ادعا می کرد که : لاشه سگ مرده ای که در کوچه افتاده ، به خانه طرف نزدیک تراست و باید آن را از کوچه بردارد . اتفاقا بهلول هم درآن جا بود. داروغه ازبهلول سوال کرد : در مورد این موضوع نظر شما چیست؟ بهلول گفت : کوچه مال ...
لبخند پیرمرد پیرمردی با لبخند باز کناردیوار کوچه نشسته بود انگار من نیامده به من لبخند زده بود. کوچه ما سرازیری تندی دارد و پیرمردی هر روز در ابتدای کوچه، در انتهای سرازیری می نشیند. با خود می گویم امروز از او می پرسم به چه می خندی؟! باز تند ازکوچه پایین آمدم اما انگار او رفته بود انگار سراشیبی را تمام کرده بود و باز انگاری لبخندی برای من جا گذاشته ...
شاهین و شاخه بریده پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند. یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهینها تربیت شده و آماده شکار است اما نمیداند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخهای قرار داده تکان نخورده است. این موضوع کنجکاوی ...
خیلیها دوران کودکی را شادترین دوران زندگی میدانند و هر از گاه آرزو میکنند که برگردند به همان دوران شاد و رها و بیغم و غصه، به همان دوران کودکی. ولی پزشکان میگویند در همان ...
داستانهای بهلول * کلنگ را بردار روزی بهلول نزد قاضی بغداد نشسته بود که قلم قاضی از دستش به زمین افتاد. بهلول به قاضی گفت: جناب قاضی کلنگت افتاد آن را از زمین بردار. قاضی به مسخره گفت : واقعاً اینکه میگویند بهلول دیوانه است. صحیح است آخر این قلم است نه کلنگ. بهلول جواب داد:مردک تودیوانه هستی که هنوز نمیدانی. با احکامی که به این قلم مینویسی خانه های مردم را ...
گناهان کوچک پیامبر در یکی از مسافرت ها با اصحابشان در سرزمینی خالی و بی آب و علف برای استراحت فرود آمدند. به هیزم و آتش احتیاج داشتند حضرت فرمودند: هیزم جمع کنید. اصحاب گفتند: یا رسول الله ببینید این سرزمین چقدر خالی است هیچ هیزمی دیده نمی شود. پیامبر فرمودند: در عین حال هر کس هر اندازه می تواند جمع کند. اصحاب روانه صحرا شدند با دقت بر روی زمین نگاه می کردند و ...
یک لیوان شیر روزی از روزها پسرک فقیری که از راه دورهگردی و دستفروشی زندگیاش را میگذراند و مخارج درس و مدرسهاش را تأمین میکرد، متوجه شد ته جیبش فقط یک سکه پول دارد. گرسنهاش بود و با آن سکهی پول یک قرص نان هم به او نمیدادند. بنابراین تصمیم گرفت زنگ در خانهای را بزند و از اهل منزل غذا بخواهد. وقتی یک خانم جوان و مهربان در را ...
آیینه و شیشه جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی خوب خواست ... عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟ گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد. بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟ گفت: خودم را می بینم! عارف گفت: ولی دیگر دیگران را نمی بینی! آینه و پنجره هر ...
قویترین مرد روزی رسول خدا به گروهی رسید که سنگی را بلند می کردند. حضرت از آنها پرسید: این کار برای چیست؟ گفتند: هرکس از ما این را بتواند بلند کند قویتر از همه ماست. پیامبر فرمود: آیا دوست دارید که بگویم کدام یک از شما از همه قویتر از همه است؟ همه گفتند : آری یا رسول الله . نیرومند ترین شما کسی است که سه امتیاز داشته باشد: -آنکه هرگاه خوشحال و مسرور بود این ...