مطالب کاربران فوریکا

زود قضاوت نکنید! قضاوت زود

زود قضاوت نکنید!   مسئولین یک مۆسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد اوفرستادند.. مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید. نمی‌خواهید در این امر ...

نتیجه‌ی کار

نتیجه‌ی کار کلاه حصیری اش را از سر برداشت وعرق پیشانی اش را پاک کرد، هوا گرم بود. آبی آسمان در همه جا ریخته بود و گاه گاه ته ابر سفیدی در این آبی می لغزید. خنده ی کودکانه اش خورشید را شعله ورتر کرد. گندم ها هم قدّش بودند. عاشق رنگ زردشان بود. دست هایش را در انبوه گندم ها فرو کرد ودر امتداد مزرعه دوید و بی دلیل قهقه سرداد. پیرمرد از تپه بالا رفت، غروب شده بود، ...

دوست داشتن به خاطر خدا

دوست داشتن به خاطر خدا   روزی رسول اکرم(ص) در میان اصحاب خود سوالی را طرح کرد: در میان دستگیره های ایمان، کدام یک ازهمه محکمتر است؟ یکی ازاصحاب گفت: نماز. رسول اکرم(ص): نه. دیگری: زکات. رسول اکرم(ص): نه. سومی: روزه. رسول اکرم(ص): نه. چهارمی: حج و عمره. رسول اکرم(ص): نه. پنجمی: جهاد. رسول اکرم(ص): نه. عاقبت جوابی که مورد قبول باشد،از میان جمع حاضر داده نشد و خود ...

میمون‌ها و کلاه فروش

میمون‌ها و کلاه فروش کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست! بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند. فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را از سرش ...

سخن دوست

سخن دوست امام باقر(ع) می فرمایند: سه رفتارنیک است که باید با همه چه نیکوکارو چه گناهکار یکسان به کار بست و خداوند به هیچ کس اجازه ی ترک آن را نمی دهد و آن امانت داری، وفای به عهد و خوبی به پدر و مادر است. همانا خداوند از آدم بد زبان دشنام گوی نفرت دارد. دانشمندی که مردم از دانش او سود می برند از هفتاد هزار عابد برتر است. شادی خداوند از توبه بنده اش، بیش تراز ...

کلاس ریاضی

کلاس ریاضی شخصی سر كلاس ریاضی خوابش برد. وقتی زنگ را زدند بیدار شد و با عجله دو مساله را كه روی تخته سیاه نوشته شده بود یادداشت كرد و بخیال اینكه استاد آنها را بعنوان تكلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز و آن شب برای حل آنها فكر كرد. هیچ یك را نتوانست حل كند، اما تمام آن هفته دست از كوشش برنداشت. سرانجام یكی را حل كرد و به كلاس آورد. استاد بكلی مبهوت شد، ...

مشکلات را زمین بگذار

مشکلات را زمین بگذار   استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا نگاه داشت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم، 100 گرم، 150 گرم. استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقاً وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد ...

مسابقه‌ی قورباغه‌ها

مسابقه‌ی قورباغه‌ها روزی گروهی از قورباغه های کوچک تصمیم گرفتند که با هم مسابقه دو بدهند. هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود. جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند و مسابقه شروع شد. کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچکی بتوانند به نوک برج برسند. از بین جمعیت جمله هایی این چنینی شنیده می شد: «اوه، عجب ...

شتر گم شده

شتر گم شده مردی شترش را گم کرده بود. سوگند خورد که اگر شترش را پیدا کند آن را به یک درهم بفروشد. پس از مدتی شتر پیدا شد. صاحب شتر برای این که به سوگندش عمل کرده باشد، گربه ای را به گردن شتر بست و آن را به بازار برد و برای فروش عرضه کرد. شخصی برای خرید پیش آمد و گفت: شتر را به چه قیمتی می فروشی؟ گفت: یک درهم، مشتری که دید قیمت ارزان است، فوری یک درهم به مرد داد که ...

حکایت سقراط و مرد دلخور

حکایت سقراط و مرد دلخور روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و بود. علت ناراحتی اش را پرسید. شخص پاسخ داد :   در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم. سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟ مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است. سقراط پرسید : اگر در ...

بنی آدم اعضای یکدیگرند...

بنی آدم اعضای یکدیگرند... معلم تازه کاری اسم دانش آموز را صدا کرد، دانش آموز پای تخته رفت. معلم گفت: شعر بنی آدم را بخون. دانش آموز شروع کرد به خواندن: بنی آدم اعضای یکدیگرند/ که در آفرینش زیک گوهرند چو عضوی به درد آورد روزگار/ دگر عضوها را نماند قرار به اینجا که رسید مکث کرد. معلم گفت: بقیه اش را بخوان. دانش آموز: یادم نمی آید. معلم: یعنی چی؟ این شعر ساده را هم ...

باران رحمت

باران رحمت باز هم مکه در خشکسالی فرو رفته بود. قریش سراغ بزرگ خویش را می گرفت. به ابوطالب گفتند دعایی کن تا باران بیاید. دیدند ابوطالب دست پسر خردسالی را گرفت و رفت کنار کعبه، آن پسر نامش محمد بود. پسرک هنوز شش سال نداشت و تازه مادرش را از دست داده بود. ابوطالب دستانش را به سوی آسمان گرفت و گفت: "خدایا به حق این پسر، باران و رحمتت را بر ما نازل کن..." حتی یک دانه ...