مطالب کاربران فوریکا

داستان کوتاه : پیرمردی خیلی خونـسرد

داستان کوتاه : پیرمردی خیلی خونـسرد داخل باغ پریده بود تا برای پیرمرد که دور تا دور صورت گرد و سرخش با هاله‌ای موهای سفید کم‌پشت پوشیده شده بود، توضیح دهد که او خدای قادر مطلق سیاره‌ای است که شاید.... پیرمردی خیلی خونـسرد نوشته ماریتا جوداکوواکارآگاه کرافت صفحه «اخبار جهان» روزنامه را باز کرد و با قیافه‌ای حاکی از رضایت به نشانه تایید، سر ...

داستان زیبای باز باران

داستان زیبای باز باران شلپ شلپ؛ با تعجب برگشت مرد جوان روی خطوط سفید لی لی می‌كرد؛ به آخرین خط كه رسید ایستاد و برگشت برایش دستی تكان داد به علامت خداحافظی یك آشنا. خنده اش گرفت و ناگهان....باز باران با ترانه با گهرهای فراوان میخورد بر بام خانهیادم آید روز دیرین گردش یك روز شیرین.....هر وقت باران می‌گرفت این شعر به مغزش هجوم می آورد.و به سرعت پرتاب می‌شد ...

داستان زیبای "ویولونیست"

داستان زیبای "ویولونیست" در یکی از روزهای سرد ماه ژانویه و در یکی از محلات فقیرنشین در شهر واشنگتن دی.سی صبح زود که مردم آن منطقه که اکثرا یا کارگر معدن بودند و یا صاحب مشاغل سیاه از خانه هایشان بیرون زدند تا یک روز پر از رنج و مشقت دیگر را آغاز کنند٬ زنان و مردانی که تفریح و لذت در زندگیشان نامفهوم بود و به قول معروف آنها زندگی نمیکردند بلکه به اجبار زنده ...

شعری فوق العاده تاثیر گذار: اتل متل‌ يه‌ مادر

شعری فوق العاده تاثیر گذار: اتل متل‌ يه‌ مادر اتل متل‌ يه‌ مادرنحيف‌ و زار و خسته‌با صورتي‌ حزين‌ ودستاي‌ پينه‌ بسته‌بپرس‌ ازش‌ تا بگه‌چه‌ جور ميشه‌ سوخت‌ و ساخت‌با بيست‌ هزار تومن‌ پول‌اجاره‌ خونه‌ پرداخت‌اجاره‌هاي‌ سنگين‌خرج‌ مدرسه‌ ماخرج‌ معاش‌ خونه‌خرج‌ دواي‌ مينابپرس‌ ...

چوپان دروغگویی دیگر (داستان)

چوپان دروغگویی دیگر (داستان) یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. چوپانی مهربان بود که در نزدیکی دهی، گوسفندان را به چرا می برد. مردم ده که از مهربانی و خوش اخلاقی او خرسند بودند، تصمیم گرفتند که گوسفندانشان را به او بسپارند تا هر روز آنها را به چرا ببرد. او هر روز مشغول مراقبت از گوسفندان بود و مردم نیز از این کار راضی بودند. برای مدتها این وضعیت ادامه ...

رفته بودم فروشگاه...

رفته بودم فروشگاه... رفته بودم فروشگاه... یکی از این فروشگاه بزرگا, اسم نمیبرم تبلیغ نشه براش! یه پیرمرد با نوه اش اومده بود خرید، پسره هی ور ور و غرغر می کرد. پیرمرد می گفت: آروم باش فرهاد، آروم باش عزیزم! جلوی قفسه خوراکی ها، پسره خودشو زد زمین و داد و بیداد... پیر مرده گفت: آروم فرهاد جان، دیگه چیزی نمونده خرید تموم بشه. دَم صندوق پسره چرخ دستی رو کشید چنتا ...

داستانی عاشقانه و پند آمیز ( حتما بخوانید )

داستانی عاشقانه و پند آمیز ( حتما بخوانید )       پس از 11 سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل ...

حکایت جالب: بادیه نشین و اسب اصیل

حکایت جالب: بادیه نشین و اسب اصیل مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند. بادیه‌نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد. حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیه‌نشین تعویض کند. باد‌یه‌نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب ...

لقمان به پسرش گفت

لقمان به پسرش گفت روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی. اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابیو سوم اینکه در بهترین کاخ ها و خانه های جهان زندگی کنی پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟ لقمان جواب داد:اگر کمی دیرتر و ...

حکایت پند آمیز: یک ساعت کار

حکایت پند آمیز: یک ساعت کار مردی دیروقت، خسته و عصبانی از سر کار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود. - بابا! یک سوال از شما بپرسم؟ - بله حتماً. چه سوال؟ - بابا شما برای هر ساعت کار چقدر پول می‌گیرید؟ مرد با عصبانیت پاسخ داد : این به تو ربطی نداره. چرا چنین سوالی می‌پرسی؟ - فقط می خواهم بدانم. بگویید برای هر ساعت کار چقدر پول ...

ماجراي باور نكردني اما واقعي فرشته كوچك و آقاي دكتر

ماجراي باور نكردني اما واقعي فرشته كوچك و آقاي دكتر     در مطب دکتر به شدت به صدا درامد . دکتر گفت: در را شکستی ! بیا تو در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود ، به طرف دکتر دوید : آقای دکتر ! مادرم ! و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد : التماس میکنم با من بیایید ! مادرم خیلی مریض است . دکتر گفت : باید مادرت را اینجا بیاوری ، من برای ویزیت به ...

داستان خواندني تاجر و 4 همسرش

داستان خواندني تاجر و 4 همسرش   زندگی انسان ها سراسر ندانم کاری است و اشتباه ،آزمون و خطای ما آدم ها گویی هرگز تمامی نخواهد داشت. اگر به گذشته خود نظری بیندازیم آنقدر حماقت کرده ایم از خرد و کلان و از یاد آوری بعضی هایشان خنده مان می گیرد و بعضی دیگر آهی جگر سوز را از نهاد ما بر می آورد بارها و بارها با خود می گوییم آخر من با چه عقلی این کارها را کردم ؟ ای ...